مامان ...دوست دارم اینقدر زیاد....و دستهاش رو به پهنای شونه هاش باز میکنه و این مکالمه عاشقانه مال ساعت 7 و 49 دقیقه صبح روزیه که شبش از 2 هر دومون به علت سرماخوردگی دخترک بیدار بودیم....
دخترک رو همون روزا که گفتم از پوشک گرفتم و خدا رو شکر مثل بقیه کارای مربوط بهش خیلی زودتر از حد تصورم عادت کرد و دیشب در حالیکه از شدت تب می سوخت با بیحالی تموم بلند شد و گفت : مامان پی پی دارم بریم دستشویی... و من فکر کردم اگه حتی خود من هم بودم تو این حس و حال مریضی حوصله دستشویی رفتن اونم ساعت 2 نصفه شب رو نداشتم...
چند بار آب خواست و هر بار که براش آب آوردم یادش نمی رفت که تو اون حالش بگه: مرسی مامان...
و من نمی دونستم از شدت عشق چکار کنم عشق به یه بچه 23 ماهه که همه کارهاش رو اصول و قواعدی هست که هیچ وقت یادش نمی ره ...
وقتی صدای باباش بلند میشه می گه : بابا با مامان اینطوری حرف نزن زشته...
یا این حرفش : ولم بکن میخوام برم تو اتاق کمی ناراحت بشم...
عکس العملش به کار یا حرفیه که مطابق خواسته ش نباشه
بچه ها پرستیدنی ترین موجودات خدا هستند از بس که دوست داشتنی هستند